خسته و تنهاست. پاهایش قدرت جوانی را ندارد.اگر راه می رود، فقط و فقط مدیون صندلی چرخداریست که بر آن نشسته است. صندلی چرخ داری که هیچکس آن را برایش جلو نمی راند و خود، حرکتش می دهد.
با چهره ای شکسته و پر از چین و چروک، در انتظار خنده ایست. تفریحش، نشستن در کنار پنجره و گریستن است. با چشمانی پر از اشک، کودکان دیروزش را می بیند که او را ترک کرده و سوار بر ماشینهای رنگارنگشان می روند.
او را تنها نهاده اند. تحمل دیدنش را ندارند! به وقت آمدن میهمان، او را در اتاقی نموده و در را برروی وی می بستند. شاید آبرویی برایشان بماند....شاید....
پیرزن خسته و تنهاست. تسبیح دستش گواهی است بر دل سوخته اش.
او را در خانه ئ سالمندان نهاده اند. مرگ و فنایش را از خدا طلب می کنند تا که شاید نانخوری کم شود!
کمی گوش می دهد. صدای گریه است. موجودی ترسناک و خوفناک را می بیند که در حال گریستن است.
ابتدا جا می خورد. ولی به تدریج بر ترس و وهمش غلبه می نماید.
با صدایی لرزان سوال می کند:
تو کیستی؟ چرا گریه میکنی؟
آن موجود ترسناک و سیاهی که مو تمامی بدنش را پر کرده، پاسخ می دهد:
من همانم که میگویند:
اعوذ بالله من الشیطان الرجیم.
پیر زن ترسید! زبانش بند آمد. حتی قادر نبود تا نام خدا را بر زبان جاری کند.
ابلیس کمی جلو آمد.
در حالی که اشک می ریخت، رو به پیرزن کرد و گفت:
تو اولین بنده ای هستی که دلم برایش سوخته است! دل من که استحکام سنگ را دارد، در مقابل اشکهای تو شکست!
من هم فرزندان بیشماری دارم. بسیارند. به طوری که قادر به شمارش آنها نیستم. ولی با این حال تا آخرین لحظات عمرشان، به من وفادار ماندند و خواهند ماند.
هرگز مرا ترک نمی کردند مگر به وقتی که خود راضی باشم.
از اینکه پدرشان ابلیس باشد، احساس غرور می کنند. به جز عده ای از آنها که راه فرزندان علی را پیمودند! ولی با این حال، آنها هم بر من احترام نهادند.
هرگز مقابل من توهین نمی کردند و هرگز بی احترامی در مقابل من، معنا نداشت.
ولی تو... وفای فرزندان تو از وفای فرزندان من (شیطان ) کم تر است.
دیگر به آن پنجره دل مبند که آمدنشان مگر سالی یک بار باشد.
در حالی که ابلیس برای این پیرزن مظلوم می گریست، فرزندان این مادر دل سوخته، در کنار خانواده هایشان و در ماشینهای گران قیمت خود، در حال خنده و شادی بودند که از دست چنین مادری آسوده شدند.
ابلیس در حال رفتن بود. پیرزن با او حرفها داشت. از او خواست بماند، ولی ابلیس نپذیرفت.
در آخر مادر از او سوال کرد:
چرا پس آنها را فریب دادی تا مرا به اینجا آورند؟
ابلیس با تمسخر جواب داد:
من راهنمایی کردم و خدا هم هدایت نمود. خود شان راه را بر گزیدند.....
به راستی؛ ای کاش وفای سگ داشت و نجابت اسب، این ابوالبشر.
---------------------------------------------------
تمامی این نوشته ها از افکار این بنده حقیر بوده است و هیچ گونه رو نوشتی نشده است.لذا کپی برداری از آن بدون کسب اجازه از مدیریت ((چشمان خیس)) دارای پیگرد و برخورد قانونی خواهد بود.